سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل پریشان

دست من و دامان تو فردای قیامت

    نظر

مدتهاست که دلم گرفته ظاهرا باید تا آخر هم باید اینطوری بماند وقتی اعمالم را  مرور می کنم وقتی ناملایمات روزگار را مرور می کنم در میانه راه می برم چراکه آنقدر غم انگیز است که تاوان ادامه دادنش را ندارم تصمیم گرفتم از این پس بر نامهربانی ها و نا سازگاری های روز گار سکوت کنم و سعی خواهم کرد  ازاین پس چشمهایم را به روی بدی ها  ببندم  من که چیزی نمی خواستم ازین دنیا و چیزی نمی خواهم و نخواهم خواست رنگ دنیا مدتهاست که خاکستری شده دلم مدتهاست همانند بچه گربه لوس هوس نوازش کرده فقط نوازش خالق و تاری

خدایا دست مهربانت را برسرم بکش بعضی وقتها احساس می کنم غمگین بودن خیلی هم بد نیست آدمی را به خود می آورد به خود انسانیت  و اشرفیت .

خدایا دلم را به تو می سپارم چون دلم پر از هر غصه و غم و نامهربانی نجات بده .

خدایا بزرگواری از تو و شرمندگی از بنده توست

خدا یا گناه از بنده و بخشش از توست

خدایا هرآنچه من از تو می خوام اگر اجابت شود عنایت است و اگر نشود مصلحت

خدایا غم از بنده و رهایی از توست

خدایا من از همه ناخوشی ها و ناگواری ها می گذرم و بر همه از تو رحمت می طلبم

خدایا به عشقت قسم شیرین ترین غم را نصیبم کن چون شیرینی غم تو از هر حلوایی شیرینتر است

عشق واقعی تویی بنده ات نادان

چون قرار امروز اسباب کشی کنم بیام منیریه مقداری بی قرارم اما طرف الحمدولله بهتر شده مقداری روحیه پیدا کرده چند وقتی بود که خنده اش را ندیده بودم امروز داشت می خندید خیلی خوشحال شدم امروز عذاب وجدان اذیتم می کنه وقتی با آن خانم بهم زدم آنها مقداری وضع مای شان خوب نبود اما این دلیل اش نبود یک مقدار تو خانواده منزوی بزرگ شده بودند ازین عذاب دارم که نباید من می رفتم انجا و این اتفاق می افتاد بالاخره اون بیچاره هم دل داره دوست نداشت پیش خانواده اش سر افکنده بشه از دست خودم عصبانی ام

به قول هاتف اصفهانی

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت               گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش است کارجهان گفت غم عشق            گفتم چه شود حاصل آن گفت ندامت

دامن زکفم می کشی و می روی امروز             دست من و دامان تو فردای قیامت


چهره معصومانه

    نظر

چند روزی هست که رفته تو لاک خودش یک مقدار هم بی حال بود مریض هم بود روز یکشنبه رفت دکتر فکر کنم رفت درمانگاه علوی صداش هم گرفته انگاری که بغض کرده می خواد گریه کنه ولی چهره مضلومانه ای  پیدا کرده من نمی تونم به چهره اش درست نگاه کنم می ترسم بد فکر کنه انوقت بد بشه ولی من خیلی حرکاتش خیره می شم اصلا باورم نمی شد که با کسی که همکار هستم  بتونم علاقه داشته باشم در واقع بهش دل ببندم ولی خودمونیم عجب اتفاقی افتاد من عهد کرده بودم دیگه چشم ام از دنیا ببندم  چون رنج فراوان کشیده بودم ولی خوب این که متولد 59 اما خردادی هم هست خردادی ها طبع خوبی دارند ولی این به حدی لاغره که آدم نگرانش می شه نمی دونم یک دختر خانومی اومده بود باهاش صحبت می کرد یک مقداری دیروز رفته بود تو هم خوب من با خواهرش هم همکار بودم حتی دوتایی با من همکار بودند اون خواهرش خیلی شاد بود اما این ظاهرا مشکلی پیدا کرده این قدر افسرده به نظر می رسه ولی تا حالا که خوب بوده انشاالله ببینیم بعد چه اتفاقی می افته همیشه به خودم می گم دیگه حق نداری بدون تحقیق ازدواج کنی اما انصافا ادم کاری هست گاهی اوقات هم غور می زنه من غرق فکر بودم نمی دونم چند وقت طول کشید که غرق فکر شده بودم فرسنگها در فکرم پیاده روی کردم تو درونم با خودم حرف می زدم گذشته را مرور می کردم می خواست بدونم چرا من اشتباه انتخاب کردم؟ چرا من این همه تحمل کردم ؟ تو افکارم قدم می زدم با خود درونم دعوا می کردم چرا خر شدی بازی خوردی تو می خواستی نامزد بشی طرف تو بشناسی چرا اسیر احساسات شدی ؟

چرا عاقلانه تصمیم نگرفتی ؟ همه اش به خودم غور می زدم که حقت بود هر چه به سرت بیاد حق ته تا تو باشی تصمیم احساسی نگیری

با خودم کلنجار می رفتم که اینقدر پیاده روی نکنم تو درونم از پیاده روی خسته شده بودم می خواستم بشینم تو تالش یه کوهی هست بهش می گن گرد کوه به بالای اون کوه رسیده بودم داشتم اطراف و نگاه می کردم از بالای آن کوه همه جا را می شه دید بر همه جا مشرفه خواستم بشینم یک دفعه دیدم یکی منو صدا کرد گفت اقای عباسی چای می خوری برات بیارم گفتم جان  دیدم تو دفتر کارم هستم  با آن محلی که سیر کرده بودم 450کیلو متر فاصله دارم دیدم خیره شده بود به من دست و پامو گم کرده بودم ازم پرسید چیزی شده ؟

گفتم نه گفت حتما چیزی شده چون اینجا نبودی

خندید رفت یک لیوان چایی برام آورد نمی دونم بهش چی گفتم ولی داشتم نگاش می کردم گفت دوباره رفتی ؟

بلند شدم دیدم لوبیا روی  صندلی نشته داره ناخون هاشو تیز می کنه صداش کردم لوبیا پرید رو زمین اومد بطرفم دستی رو سرش کشیدم رفتم حیاط منیریه ننه لوبیام اونجا بود یک سیگار روشن کردم کشیدم برگشتم تلفن زنگ می خورد  رفت با کامپیوتر خودمو سرگرم کردم


تولد عشق

    نظر

 

بعد از سالها مهاجرتم به تهران و فراز و نشیب های طولانی بالاخره سال 83 ازدواج کردم سال اول زندگی ام قابل تعریف نبود البته بد هم نبود اما از ابتدای سال دوم وارد عصر یخبندان شدم وارد برزخی شدم که تحمل اش برای هیچ کس در شرایط فعلی ممکن نیست استخوان هایم یکی یکی ترک برداشتند به قول پروین اعتصامی :

تهی پای رفتن به از کفش تنگ              بلا در سفر به که در خانه جنگ

بالاخره پس از کش و قوس های فراوان و طولانی در 1387/08/07از هم به سلامتی و میمنت توافقی  جدا شدیم و روز بعد هم تو دفتر خونه طلاق مان ثبت شد و من با خودروی خودم ان خانم و مادرش را رسوندم در خونه شان و در بین راه به انها گفتم که اگر در حقم ستم کردند من حلال شان می کنم

مدتی بود در گیر و دار جدایی بودیم که موضوع را با دختر خانومی که از سال 86 با من همکار شده بود در میان گذاشتم قبل از اینکه بهش بگم خوابی دیده بودم که من با اون همکارم ازدواج کردیم با هم رفتیم تو هجره  چرا دروغ بگم من این دختر را انتخاب کرده بودم دختر لاغری بود اما یک مقداری بی قرار بود این منو عذابم می داد ولی خوب دلم دوری اش را تحمل نمی کرد یک جورهای بهش وابسته شدم به خودم گفتم اول عصر یخبندان را فراموش کن بعد بهار از راه می رسه بهم گفته بود پسری را دوست داره عید بود دیدم خوب اونم دل در گرو کس دیگه ای داره با یک دختر خانومی آشنا شدم که خواهرش را به من معرفی کرد بعد از حدود یک ماه مذاکره توافق کردیم ازدواج کنیم به آزمایش رفتیم و قرار شد غروب یک روزی عقد کنیم من دیدم که اون دختر را با همکار مقایسه می کنم و همکارم سنگینی می کرد البته چون آن خان 19 سال از من کوچیکتر بود همکارمو صداش کردم به آشپزخانه اداره بهش گفتم خیلی به دلم نمی شینه همکارم به من گفت این خیلی خطرناکه و بده بهش گفتم من دختر مثل تو رو می خوام اما گویا متوجه من نشد شاید هم متوجه شد نخواست چیزی بهم بگه اما موضوع ازدواجم بهم خورد من البته هیچوقت سو استفاده نمی کنم نتونستم بهش حالی کنم که دوست اش دارم اما اکثر اسرارمو می دونست من همیشه این چند وقتی که با هم کار می کنیم بهش توجه خاصی داشتم آنم مثل من عصبی بود مثل من هم گاهی بد خلقی می کنه زود از کوره در میره و گاهی اوقات چند روزی طول می کشه آروم بشه البته در این سن یک مقدار غیر طبیعیه که چند روز طول می کشه آروم بشه اما تو تهران آدمی خوبخود هم غیر طبیعیه چه برسد که ناملایمات را هم تحمل کنه تا اینجا به نظرم دختر بدی به نظر نمی رسه اصولا ترک زبان ها یک مقدار یک دنده هستند مثل خودم مثلا چند روز پیش از شرکت پ اومده بودند بازرسی بازرسه یک ایرادی از کار گرفت اون برگشت گفت کسی بهم نگفته بود در حالی که خودش قبل از اینجا تو مرکز اداره هم به این کار مشغول بود یک مقدار لج منو در آورد ولی این حرفها یک مقداری هم طبیعیه چون ممکنه از موقعیت شغلی اش نگران بشه اما من که نمی خوام بهش صدمه بخوره در واقع د و س ت ا ش د ا ر م

 

 

 


بمان اقای محمد مایلی کهن

    نظر
امروز بیانیه دوم شما را دیدم خیلی ناراحت شدم تو استوره اخلاق اسلامی در فوتبالی خواهش می کنم بمان و با مافیایی فوتبال مبارزه کن قید رفتن را بزن فوتبال امروز به تو نیازمند است باید بمانی و مقامت کنی هرچند همه کسانی که دقدقه تو را دارند الان نگرانند نباید میدان را برای مافیای فوتبال خالی کرد هر چی نوشتی چیزی از ارزشهای تو نخواهد کاست بلکه ذهن ها را متوجه واقعیات خواهد کرد نگران نباش هنوز هم در سجده ها کسانی هستند که تو را دعا می کنند