سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل پریشان

قضاوت لقمان حکیم

    نظر
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود...

مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد .

زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت :

ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید!
مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند!
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید!